به همین سرعت سال نو شد و یک ماه هم از آن گذشت ... روزمرگی هایم میرود ... نمی دانم کجا ...
کجا می شود فرار کرد و پنهان شد برای ابد ؟
تهی ... تماما تهی ... هیچ متوجه نیستی ...نمی بینی بازی می کنم و پنهان شدم زیر ماسک ؟
قلبم سرد ... ذهنم رویای مرگ می بیند و روحم را مدت هاست به تاریکی فروخته ام ...
کجای این زمین پهناور سرت گرم است نمی دانم . فقط حرف آخرم این است که : وقتی به خودت آمدی که من دیگر نیستم ...
حالم ... تکه ای سنگ روی لبه ی پرتگاه
چیزی تا فروپاشی روانی ام نمانده ... در این لحظه از هر چیزی در این دنیا بیزارم بیشتر از همه خودم . کاش همینجا دنیایم تمام شود و به انتها برسم ... هیچ چیز آرامم نمی کند ... هیچ چیز ... هیچ چیز ...
آه ... چرا من نفس می کشم ...
چرا ...
یه روزی میاد که مهم نیست چقدر تلاش کردی ازش خودت رو دور کنی ... میاد و میبینی که همش سرابه ... همه چی ... زندگی و آینده ... خانه و خانواده ...خودت و خودت ...همش سرابه و تو رو درون خودش میکشه تا اینکه هیچی واست نمونه ... اون وقت خیلی راحت درونش خودت رو دفن کن !
انقدر که این چند روز اخیر بیرون بودم و با کلی فامیل و غیر فامیل دید و بازدید و گشت و گذار داشتم ، الان که توی خونم و آرامش دارم واسم عجیبه ! حتی یه جورایی دپرسم ! راست می گن که بیکاری بیماری میاره . گاهی زیادی تنها بودن و توی خونه موندن فکر و ذهن انسان رو آلوده و مسموم می کنه و امید رو از بین می بره ! الان همش دارم فکر می کنم که چه بلاهایی از سرم گذشته و نگذشته ، چه کسی در حقم ظلم کرده و نکرده ، کی من تغییر کردم و کی اون تغییر کرده و همش دنبال جواب هایی هستم که سوال هاش از اساس غلطه ...
خلاصه اینکه بدجوری نیاز دارم زندگیم اساسی تغییر کنه ...